بعضیها با تاریکی میجنگند، دیگران به آن تبدیل میشوند...
اسم من جما بلکبورن است و یک سلیر هستم. پس از اینکه برای پس فرستادن لوسیفر به جهنم، مجبور به تماشای آخرین نفسهای دوستپسرم شدم، برای تحمل فقدانی که متحمل شده بودم فقط یک کار از دستم برمیآمد. باید تا جایی که میتوانستم از هالوهیل دور میشدم.
مشخص شد به دل جاده زدن به همراه خواهرم دقیقا همان چیزی بود که برای پشت سر گذاشتن اتفاقات گذشته و پذیرفتن سرنوشتم به عنوان یک سلیر نیاز داشتم. متأسفانه هنوز هم یک چیزی سد راه سرنوشتم بود. چیزی که باعث میشد یک سلاخ موجودات شبانه تمام و کمال نباشم و آن هم سال آخر دبیرستانم بود.
نقشه سادهای داشتم. سرم را پایین نگه دارم، این سال تحصیلی را هم به پایان برسانم و بعد یک بار برای همیشه این شهر و تمام داستانهای غمانگیزش را پشت سر بگذارم. ولی نقشهها همیشه دقیقا آن طور که انتظار دارید پیش نمیروند. نه تنها وقتی فهمیدم مردهها همیشه مرده نمیمانند بزرگترین شوک زندگیام بر من وارد شد، بلکه فهمیدم نوع جدیدی از مصیبت و بدبختی هم به سمت هالوهیل روانه شده بود که باعث میشد لوسیفر یک بازیچه احمقانه به نظر برسد. بنابراین نقشه جدیدم این شد که سرم را پایین نگاه دارم، این سال تحصیلی را به پایان برسانم و پیش از فارغالتحصیلی دنیا را هم نجات بدهم. به اندازه کافی ساده به نظر میرسید، ولی یک چیز کوچک را فراموش کرده بودم.
کتاب بازگشت