راستی اگر از شما بخواهند چیزهایی را که سر راه تان به مدرسه دیده اید تعریف کنید، چه می گویید؟ آخر پدر مارکو از او خواسته که حواسش را خوب جمع کند و وقتی به خانه برمی گردد هرچه را که سر راهش دیده، تعریف کند! طفلکی مارکو هی نگاه می کند و نگاه می کند اما از جفت پاهایش که بگذریم توی خیابان مالبری چیزی نمی بینید جز یک دانه اسب خشک و خالی و یک گاری قراضه. این چیزها هم که تعریف کردن ندارد. پس تکلیف مارکو چه می شود؟ نگران نباشید! مارکو خیلی چیزها برای گفتن دارد اما...
کتاب فکرش را بکن این چیزها را در خیابان مالبری دیدم