او میگفت: «این تنها امید توئه،» و کیت هم هرگز مطمئن نبود که منظورش چیست. گاه فکر میکرد پورت منظورش این است که این تنها امید خود اوست، که اگر کیت فقط میتوانست مانند او شود، میتوانست راه بازگشت به عشق او را هم پیدا کند، تا مادامی که عشق برای پورت بهمعنی دوست داشتن او بود، هیچ جای سوالی از کس دیگری باقی نمیماند. و حالا مدت زمان مدیدی بود که دیگر نه عشقی و نه حتی احتمالی از آن هم در کار نبود. اما با وجود تمایل کیت برای تبدیل شدن به آنچه پورت میخواست او بشود، نمیتوانست آنقدرها هم تغییر کند: ترس همیشه آنجا در وجودش بود، آماده برای اینکه زمام امور را در دست بگیرد. غیر از این وانمود کردن بیفایده بود. همچنان که کیت نمیتوانست ترسی که همواره با او بود را درک کند، پورت هم نمیتوانست از قفسی که خود را در آن حبس کرده بود فرار کند، قفسی که مدتها پیش برای در امان نگهداشتن خود از عشق ساخته بود.