فرانتـس فانـون در طـول زندگـیاش همـواره بـا برخـی متفکـران «بـزرگ» مدرنیتهی اروپایی، ازجمله هگل، مارکس، فروید، سارتر و مرلوپونتی، درگیر بود و ایدههـای آنـان را از رهگـذر مواجهه بـا وضعیت انسانزداییشـدهای میآموخـت کـه نتیجهی نژادپرسـتی و اسـتعمار بـود. پـروژهی انسـانگرایانهی فانـون شـامل فهـم و برانـدازی بخشهـای تفرقهانـداز و سلسـلهمراتبیای بـود کـه انسـانها را تقسـیمبندی، جـدا و نابـود میکـرد.
اگرچه اغلب از فانون بهخاطر توصیفهای قدرتمندش از درگیری خشونتآمیز با استعمار و منطق آن و بهخاطر تجویزی که برای آن میکند یاد میشود، پروژه و مقصود فانون این بود که از مانویت، هم در شکل استعماریاش و هم در مقام واکنشی ضداستعماری، پا فراتر گذارد. ریشههای مانویت نژادی و استعماری را در عصر مدرن میتوان در روشنگری اروپایی یافت که اروپا را کانون جهان و نویدبخش تابیدن نور به «مناطق دورافتاده» میدانست. کانت و هگل، هر دو، این اندیشه را بسط دادند. تفکر استعماری، از سفرنامههای قرن نوزدهم گرفته تا خدمات دولتی و روانشناختی قرن بیستم، برپایهی مقولههای روشنگری بنا و در علمگرایی امپریال بزک شده بود. تلاش فانون برای فراتررفتن از مانویت او را وارد مجادلهی نوظهور پسااستعماری و بحث بر سر انقیاد و سوژگی، گفتمان و عاملیت، قدرت و هویت، و سنت و مدرنیته کرد. استفادهی او از اصطلاحات «سیاه» و «سفید» و «بومی» و «مهاجر» تلاشی برای فهم آنها است: نه برای تعریف خود از رهگذر آنها، بلکه برای بهچالشکشیدن و رخنهکردن در آنها.
کتاب پیش رو اثری است برای درک فهم فانون از جهان استعمار و مطالعهی خشونت بهعنوان نوعی پروبلماتیک در بستر نقد پرقدرت فانون از سیاستهای متعصبانهی ضدامپریالیستی و ناسیونالیستی. یکی از موضوعات مهمی که کتاب به آن پرداخته رفتن فانون به الجزایر است که در فصل چهارم مطرح شده؛ فصلهای اول تا سوم بر موضوعاتی که در پوست سیاه فانون طرح و بسط داده شده متمرکز است و فصول پنج تا هشت به پروبلماتیکهای پیرامون انقلاب ضداستعماری اشاره دارد.
کتاب فرانتس فانون