در بند اعدامی یکی از زندان های بزرگ بغداد به دنیا آمد. سیدشهاب، که بسیاری از رازهای زندگی اش را می داند، می گوید: «تابستان ۱۹۸۰ به دنیا آمده است.» تا شش سالگی هیچ کس به او نگفت چگونه و چرا در زندان به دنیا آمده. او لحظۀ اعدام مادرش هنگامی که جسدش بر چوبۀ دار آویزان بوده و زیر پاهایش خالیْ از زهدان رها شده و افتاده بود. می گویند روز بعد از تولدش، مردی به بند اعدامی ها آمده، بچه را برداشته و از نزدیک به او نگاه کرده. بدن کوچکش را چندبار ورانداز کرده و آرام روی موهایش دست کشیده. چیزهایی گفته و بعد روی زمین گذاشته.
آن مرد که ظاهرا از مسئولان بلند مرتبۀ حکومت بوده دستور می دهد نامش را بندر بگذارند؛ بندر فیلی. همین. به نظر می رسد این آرزوی مادرش هم بوده که نام بچه بندر باشد.
سفری به دوران دیکتاتور و پسا دیکتاتور، آزادی و اسارت، هویت، مجازات گر و محکوم ... داستان در مورد بندر فیلی و از دیدگاه او روایت میشود، آخرین فرد از قوم فیلی، قومی که یا کشته شدند و یا به ایران رانده. در زندان به دنیا میاید و شاید تا آخر کتاب با این این سوال رو به رو خواهد بود که " من کیستم؟" شخصیتی که نماینده قوم خودش خواهد بود، قومی که به واقع در دوران صدام " بی وطن" شدند همان طور که به بندر گفته میشود که " تو خانه ای نداری" و یا این " اینجا شهر تو نیست". اما کتاب فقط در مورد چنین نسل کشی و به گوشه راندنی حرف نمیزند، چه در دوران دیکتاتور و پسا دیکتاتور اتفاق میافتد؟ اینکه چطور عده ای با سلاح وطن پرستی و شاید گاها دین عده ای دیگر رو بدون اینکه بشناسند، در واقع حتی شاید بترسند که بشناسند، قتل عام میکنند، اینکه چطور حتی موقع اعدام آنها میخندند، اینکه چطور معلم و قاضی را صرف به خاطر اینکه " ما فقط با این دیکتاتور موافق نبودیم" دشمن خدا مینامند! ازادی چیست؟ آیا فقط در زندان و در حصر دیوارهای بلند بودن اسارت است؟ شاید غمگینترین بخش داستان این باشد که گرچه چهره و ظاهر دیکتاتوری سقوط میکند و مجازات میشود ولی دیگران چه؟ آنهایی که پشت پرده مشغول بوده اند ؟ ما مجازات آنهایی که در حکم شبان ظاهری بندر بودند را دیدیم ولی انهایی که واقعا مسبب وضعیت او بودند چه؟ همان طور که بندر میپرسد" عدالت چیست؟"