وقتی برای آخرین بار او را دیدم، هنوز بچه بودم. پسرکی استخوانی با موهای کاهی رنگ که درکوهستان زندگی می کرد. بعدازظهر تولد یازده سالگی ام بود. روز قبل، خواهرم موقع زایمان به همراه نوزادش مرده بود و اندوه پدر بیوه ام پایانی نداشت. صبح خیلی زود مزرعه را ترک کردم و پدر را با غصه هایش تنها گذاشتم. من هم غمگین بودم اما مثل بیشتر بچه ها، ناراحتی ام با دلسوزی برای خودم توﺃم شده بود. «آرا» مرده و تولّد مرا خراب کرده بود. هنوز هم با یادآوری احساسی که داشتم از شرم به خود می لرزم. تقریبا تمام صبح را در بخش های مرتفع جنگل بازی کردم. بازی هایی سلحشورانه، که در تمام آنها یک قهرمان بودم و دشمنانم را شکار می کردم. مهیب ترین شمشیر زن دنیا پادشاه «شمشیر شیطان» بودم. قبلا یک بار او را دیده بودم. با چند نفر از همراهانش ازکنار مزرعه ی دور افتاده ای ما می گذشت. خیلی اتفاقی از آنجا رد می شدند و پدرم به آنها آب و کمی نان داد. شاه از اسبش پیاده شد و از او تشکر کرد. بعد کنار هم ایستادند و در مورد تابستان خشک آن سال و مشکلاتی که ایجاد کرده بود حرف زدند. حدودا پنج ساله بودم و چیزهایی از او به یاد می آوردم، مثل اندازه ی جثه اش و رنگ عجیب چشمانش؛ یکی از آنها قهوه ای روشن و دیگری سبز بودند، درست مثل یک جواهر. پدرم برایش تعریف کرد که چطور یکی از گاوهایمان به خاطر اصابت صاعقه مرد. سه روز بعد، سواری به همراه گاوی مرغوب با شاخ های بزرگ از راه رسید و آن را به ما داد. از آن به بعد پدرم یکی از طرفداران شاه بود.
واقعا دردناکه که کتابهای بزرگوار دیوید گمل نه ترجمه میشن نه به اندازه کافی چاپ . سالهاست منتظر بعضی آثار ایشون هستم . حداقل جلد دو و سه این اثر را چاپ مجدد کنین. تشکر