غریبه موهای قهوه ای مجعد و پرپشتی داشت، زیر کت کتان گشادش نیم تنه ای به رنگ قهوه ای تیره پوشیده بود، همراه با چکمه های بلند مخصوص سواری. مسلح نبود. او با لبخندی تهدیدآمیز تکرار کرد: «از اسب دور شو. اینجا چی داریم؟ یه اسب و خورجینش که متعلق به کس دیگه ای هستن؛ اما شما با طمع بهش چشم دوختین و می خواین بهش دستبرد بزنید. این کار شرافتمندانه ایه؟» آبله رو آرام دستش را داخل پالتوی خود فرو برد و به قصاب نگاهی انداخت.
قصاب رو به جمعیت دست تکان داد، با اشاره ی او، دو جوان قوی هیکل با موهای کوتاه خارج شدند. هر دو چماق های سنگینی به دست داشتند، مثل آن هایی که برای بیهوش کردن حیوانات در کشتارگاه استفاده می شوند. مرد آبله رو در حالی که دستش را داخل پالتو نگه داشته بود، گفت: «تو کی هستی که به ما بگی چی شرافتمندانه است و چی نیست؟»
اهالی شهر که در میان خرابه ها و آوار دور هم جمع شده بودند، حفره ی سیاهی که ورودی تونل بود را در سکوت تماشا می کردند. مرد چاقی که روپوش زرد پوشیده بود، روی پاهایش جا به جا شد، گلویش را صاف کرد و کلاه چروکش را از سر برداشت. او در حالی که عرق را از روی ابروهای کم پشتش کنار می زد، گفت: «باید یه کم بیشتر صبر کنیم.»