تنها فرصت من برای شکست دادن «فرمانده» در خانه معلم بود؛ کوچک ترین فرصتی را برای پاره کردن و بی احترامی به عکس های او که در روزنامه های معلم بودند، از دست نمی دادم. پس از پاره کردن عکس ها، آن ها را با خود به باغچه می بردم تا پدر و مادر، خواهران و برادرم مرا ببینند که عکس های پاره را تکه تکه کرده، و سپس آن ها را زیر پا لگدمال و با خوشحالی واق واق می کنم. کنار رود دجله، در خانه ی کسی که همه او را معلم صدا می زدند به دنیا آمدم. البته این را بعد ها فهمیدم، هر چند نمی خواهم جمله ای را که در حکایت قبلی شنیده ام تکرار کنم و...