آرام به سکوی مرمری نزدیک شدم تا مطمئن شوم اوست. «بعد از این همه سال کی و چطور برگشته؟» طره ای از موهای بلند و سیاهش ریخته بود یک طرف سرش و قسمتی دیگر گونهٔ سمت راستش را پوشانده بود؛ انگار می خواست از چهره اش که این همه سال تغییر نکرده، مراقبت کند. ابروها با دقت تمام آراسته شده بودند و مژه های بلند، بینی باریک و خوش تراش و لب های قرمزش طوری خودنمایی می کردند که هنوز طراوت و تازگی شان را می شد احساس کرد. دو دستش را روی نافش گذاشته بود و ناخن های بلند لاک زده اش به رنگ قرمز لب هایش خودنمایی می کردند و ناخن پاهایش هم. از خودم پرسیدم خواب است یا مرده؟ ترسیدم به او دست بزنم. به چهره اش خیره شدم و بعد صدایش زدم: «ریم.» بی آن که چشم بگشاید، تبسمی کرد. بعد آرام آرام چشم هایش را باز کرد و سیاهی مردمک هایش از تبسم پر شد. نمی فهمیدم چه اتفاقی دارد می افتد. پرسیدم: «ریم! این جا چه کار می کنی؟»
کتاب اززبان شهروندی معمولی با آرزوهای معمولی یک آدمه و تاثیر جنگ که چطور زندگیهای معمولی تحت تاثیر قرار داده و به همین دلیل نثر ساده و روانی داره،در کل کتاب قشنگی و ارزش خواندن داره.
داستان خیلی جالب نیست، راجع به یه نوجوون شیعه که دوس داره هنرمند نقاش و مجسمه ساز بشه، پدرش یه غسالخونه رو اداره میکنه و دوس داره پسراش هم راه اونو ادامه بدن، داستان از زمان حکومت صدام شروع میشه و بعد سقوط صدام و شروع جنگهای فرقه ای که البته نویسنده خیلی به اونها نپرداخته، من کتاب خواب در باغ گیلاس رو هم خوندم اون واقعا بهتر بود، در کل پیشنهاد نمیکنم خیلی معمولی بود