وقتی که از اتوبوس در خیابان ملک غازی پیاده می شد، به واقعی بودن این نامه سخت ظنین بود و آمدن خود را بیهوده می دانست. تنها انگیزه اش این بود که به خود ثابت کند نامه تقلّبی نیست و خود مسخرهٔ کسی نشده است. وقتی در کلاف آن راه های تنگ فرورفت همین انگیزه را هم فراموش کرد و با همهٔ احساس خود غرق ادامهٔ حرکت شد، مثل مورچه ای که ناگهان در تارهای عنکبوت افتاده باشد و با تمام نیرو به دنبال راه نجات باشد. ولی حالا این دکان مقابل اوست و چه بسا خانهٔ شمارهٔ ۱۰۴/۸ به فاصلهٔ چند قدم باشد. در جای خود خشکش زد. به او چه بگوید؟ بر در بزند؟ به نامش صدا بزند ... نجاة اینجاست؟ تو کی هستی؟ منم سعید از روزنامهٔ النّاس. نه، شدنی نیست. منم یک دوست. نه، درست نیست. من همانی ام که نامه را برایش فرستاده ای. اوه! بی نهایت سخیف است. شاید نامه را محرمانه و بدون اطلاع خانواده اش فرستاده باشد. از کجا معلوم که نامه به بیمارستان قرنطینه مربوط باشد؟ شاید به چیز دیگری ... لطیف تر ... ربط داشته باشد ... اظهار علاقه، سرگشتگی. سرگشتگی در عشق هم خودْ بدبختی است. آیا با این سر و وضع پیش او برود؟ به دیواری در کوچه ای اسما پنج متری تکیه بدهد و به احساسات او توجه کند؟