*او همان مهاجر آواره گمشده بی نشان بود که هیچ چیز نداشت و برای لقمه ای نان جهان را زیر پا گذاشته بود؟ چگونه او ملوانان را می دید که راه را برای او باز می کنند؟ و چگونه کاپیتان با او مانند یک دوست سلام می داد؟! چگونه او در آن روز که دنیا به رویش همه این درها را گشوده بود، دیوانه نشد؟!
اما او در آن روزها اهل فکر کردن نبود و فکر هم نکرد! احساس او به زندگی از هر شگفتی و هر سوالی قوی تر بود. آن روز که جولیا به او گفت: «فردا با پدرم ملاقات می کنیم.» احساس کرد که به زودی اتفاق بزرگی رخ خواهد داد... به ساعتش نگاه کرد. پنج دقیقه تا زمان دیدار با رئیس زکریا باقی مانده بود. اگر آنها او را در حال دیدار با او می دیدند، چه اتفاقی می افتاد؟ ! اگر آنها به راز او پی برده باشند با او چه خواهند کرد؟ ! ...