... دیدمش و احساس کردم که پیش از دیدن او معنای زندگی را نمی دانسته ام. همۀ ابعاد وجودش با خشونت، قدرت، شیرینی و لطافت مرا به سوی او جذب می کرد. چشمان نافذش، پرتو نوری بود که بدون آن نمی توانستم راه را ببینم. گیسوان طلایی رنگ و پریشانش، همچون رشته هایی از طلا، جانم را پیرایه بسته بود و حرکات آن، ضرباهنگ قلبم را دگرگون می کرد.