گیسیا زنی است که دل در گرو فرهنگ و ادبیات سرزمین مادری اش دارد. بین او و ریشه هایش سال ها فاصله افتاده است. او درگیرودار زندگی روزمره و در آخرین شب تابستان با تغییری غیرمنتظره در زندگی اش روبه رو می شود. گیسیا در تکاپوی سروسامان دادن به اوضاع و در تلاش برای برگردان زندگی اش به وضعیت قبل، سفری می کند به درون خودش و خاطراتش را با سه مرد مهم زندگی اش، می کاود. سپس... در قسمتی از این کتاب می خوانیم: گیسیا موها را خیس کرد. شانه را نوازشگرانه بر رشته ای از موهای ابریشم گون ارکیده کشید و با قیچی آن را برید. تارهای مو بر زمین ریخت. شانه بار دیگر رشته ای مو را نوازش کرد. تارهای مو از شانه گریختند. گیسیا، این موها هوس جدایی از سر ارکیده ندارند. تو داری آن ها را به زور می بری. دست کم آن ها را بنواز گیسیا. تو سلاخی گیسیا! پس به قربانی ات آب بده نوازشش کن و آنگاه سلاخی اش کن. گیسیا رشته ای دیگر از موها را نوازش کرد و برید. به نوک موها نگاه کرد و گلوله داغ در سینه اش چرخید؛ از نوک موهای ارکیده خون می چکید.
کتاب گیسیا