داستانی قدرتمند درباره عشق به خانواده و زنان قوی.
مسحورکننده از نخستین تا آخرین صفحه.
یک رمان تاریخی باورپذیر.
هنگامی که درجه حرارت کاهش می یافت و زمین و آسمان رنگ می باخت، چشم انداز، چیزی شبیه کوری زمستان را موجب می شد؛ روزها از یکدیگر تشخیص داده نمی شدند. همه چیز یخ می زد و شکننده می شد.
او آرزو داشت خانواده اش به خانواده هایی مشابهت داشته باشد که در تلویزیون می بیند، آنجا که همه چیز و همه کس کامل به نظر می رسد. هیچکس حتی پدر دوست داشتنی اش، درک نمی کرد او در این چهاردیواری تا چه اندازه احساس تنهایی می کند، چقدر نادیده گرفته می شود.
نقشه ای فوق العاده به ذهن او رسیده بود. بر اساس یکی از قصه های پریان که مادرش تعریف می کرد، نمایشنامه ای نوشته بود و می خواست آن را در میهمانی سالیانه کریسمس اجرا کند. آنچه نوشته بود به طور دقیق شبیه همان چیزی بود که در نمایشنامه «خانواده پارتریج» روی می داد.
این داستان خیلی واقعی به نظر میرسه و اینکه خیلی هم ناراحت کننده هستش اشک آدمو در میاره