روی بالکنی که در سنگ حفر شده بود ایستادم. دست هایم را گشوده بودم و در ردای کم ارزشم می لرزیدم. سعی میکردم ظاهری خوب داشته باشم. ردایم چهل تکه بود، قسمتی از آن تکه های پیراهنی بود که شب فرار از قصر به تن داشتم و بخش دیگرش پارچهی پرده ی پر زرق و برقی بود که از یک تئاتر متروکه در نزدیکی سالا برداشته و آن را با مهره های شمعدان های تالار تزیین کرده بودند. گلدوزی های سر آستین هایش تقریبا از بین رفته بود. دیوید و جنیا تمام تلاششان را به کار برده بودند که لباس خوب به نظر برسد؛ اما منابع در زیر زمین بسیار محدود بودند. درخشش آن تزیینات طلایی زیر نوری که انگار از دستانم ساطع می شد و پرتوهایی کم سو به چهره های از خود بی خود پیروانم در آن پایین می افکند، از دور گول زننده بود. اما از نزدیک، اینها همه رشته هایی طلایی و درخششی دروغین بودند. درست مثل خودم که یک قدیس بینوای دروغین هستم.