پاول ساندویچ سفارش داد با یک شیشه آبجو، جورج هم همین را سفارش داد. درباره ی جنگ حرف زدند، بعد جورج دو شیشه ی دیگر برای خودش و پاول سفارش داد و حرف شان به آدمها کشید. جورج ماجرای جوانی را که توی داروخانه جان داده بود برای پسر تعریف کرد و وقتی دید داستان روی پاول تأثیر گذاشت خوشحالی غریبی پیدا کرد. کسی یک پنج سنتی توی دستگاه انداخت و آهنگ تانگو گذاشت. تانگو، سرخوشی جورج را بیشتر کرد و همان طور که سر جایش نشسته بود، فکر کرد چقدر خوب حرف زده
جورج معذب شد و کمی ترسید. ترسید پسر بخواهد چیزی بگوید که دوست نداشته باشد بداند، آن وقت خوشی اش از بین برود.
پاول جوری که انگار با خودش حرف میزد گفت: «فلورانس با اون موهای قرمزش خیلی قشنگه.
جورج چیزی نگفت.
پاول لیوانش را آورد پایین و نگاهش را آورد بالا: «آقای فیشر، به چیزی هست که می خوام بدونید.
گفت: «بینی، تو به بار مجبورم کردی حرف بزنم ولی راستش تو نبودی . دریا و تاریکی و صدای آب بود که تیرهای کله رو سمت خودش میکشید. اون چیزای شاعرانه رو درباره ی تنهایی مردها، واسه این گفتم که خوشگل بودی، با موهای زرشکی. من هم ترسیده بودم، چون آدم حقیری بودم با لب های نازک و می ترسیدم نتونم تو رو مال خودم کنم. تو من رو دوست نداشتی ولی بله رو گفتی به خاطر اینکه چشمت به زندگی توی خیابون ریورساید منهتن بود و خونه و دوتا پالتو خزت و آدم هایی که می آن اینجا ورق و ماجانگ چینی بازی میکنن.»
به فلورانس گفت: «تو مایه ی خجالت آدمی. بچه که بودی عاشقت بودم...