صدای ورق زدنت را می شنیدم! من، آن پایین، توی زیر زمین تاریک پر از موش بودم و تو، در طبقه ی بالا. من، هی فریاد می کشیدم و کمک می خواستم و تو، هی می گفتی:"الان می آیم ...الان می آیم." ولی ورق زدنت تمام شدنی نبود!
انگار که زندگی اش، کالیدوسکوپ [زیبابین ]خیلی بزرگی بود که واژگون شده بود و همه چیز تغییر کرده بود.
سارا اخم کرد. او نه فقط از صدای بلند عمه ویلی بیزار بود؛ بلکه از رفتارهای دیگرش نیز دل خوشی نداشت: از امر و نهی کردنش به آن ها، از این که هرگز از ته دل به حرف شان گوش نمی داد، و... از این که احساسات او را جدی نمی گرفت. یک بار در داروخانه ی کارتر، چنان بلند اعلام کرده بود که یک شیشه شیر منیزی برای رفع یبوست سارا می خواهد که همه شنیده بودند!