آقای هنشاو عزیز خیالی، هر وقت می خواهم به داستانی فکر کنم، شبیه نوشته های یک نفر دیگر می شود، بیشتر وقت ها هم شبیه کارهای شما می شود. می خواهم به توصیه ی شما عمل کنم و مثل خودم بنویسم، نه مثل یک نفر دیگر. باز هم سعی می کنم، چون می خواهم با چاپ داستانم، نویسنده ی جوانی بشوم که داستانش در نشریه ای منتشر شده. شاید بتوانم به داستانم فکر کنم چون منتظر تلفن پدرم.
من یک جورهایی معمولی هستم... فکر کنم می شود من را معمولی ترین پسر کلاس صدا کرد.
وقتی شب ها تنها هستم و مادرم سر کلاس پرستاری ست، خیلی احساس بی کسی می کنم. دیروز یکی تکه ای از کیک عروسی را از بسته ی ناهارم دزدید. کیکی بود که کتی در جعبه های سفید کوچکی می گذارد تا مهمان ها بعد از عروسی آن را به خانه ببرند. وقتی آقای فریدلی دید باز هم اخم کرده ام، گفت: «پس دزد ناهار باز هم حمله کرده!» گفتم: «بله، تازه پدرم هم زنگ نزده.» گفت: «فکر نکن این دور و بر تو تنها کسی هستی که پدرش فراموشش کرده.»