کتاب صلیب سربی

Crispin: The Cross of Lead
  • 12,500 تومان
  • تمام شد ، اما میاریمش 😏
  • انتشارات: افق افق
    نویسنده:
کد کتاب : 353
مترجم :
شابک : 964-369-099-7
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 348
سال انتشار شمسی : 1392
سال انتشار میلادی : 2002
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : ---

برنده ی جایزه ی نشان نیوبری سال 2003

معرفی کتاب صلیب سربی اثر آوی

همه او را همیشه «پسر استا» صدا زده اند. البته نداشتن نام، چندان هم بد نیست چرا که او و مادرش، چیزی بیش از رعیت هایی فقیر در انگلستان قرن چهاردهم نیستند. اما این پسر سیزده ساله که فکر می کرد هیچ چیز برای از دست دادن ندارد، در شرایطی به مراتب سخت تر گرفتار می شود-بدون خانه، خانواده و هرگونه متعلقات. قانون، او را که به اتهام جرمی مرتکب نشده تحت تعقیب است، «سر گرگ» اعلام می کند؛ بدین معنی که هر کسی اجازه دارد در صورت رویت، او را بکشد. با این شرایط، اگر او می خواهد که زنده بماند، باید خیلی سریع روستای کوچکش را ترک گوید. تمام چیزی که پسرک با خود خواهد برد، نامی تازه آشکار شده-کریسپین-و رمان صلیب سربی مادرش است. آوی، استاد بلامنازع داستان های نفسگیر و کاراکترهای قابل باور، تمام توان و استعداد کم نظیر خود در داستان سرایی را در جهانی قرون وسطایی به کار گرفته است.

کتاب صلیب سربی

آوی
ادوارد ایروینگ ورتیس، متولد ۲۳ دسامبر ۱۹۳۷، معروف به آوی، نویسنده ی آمریکایی آثار کودکان و نوجوانان است. او بیش از ۷۰ کتاب نوشته و برنده ی مدال نیوبری شده است.هر دو پدربزرگ آوی، نویسنده بودند و یکی از مادربزرگ هایش هم نمایشنامه نویس بود. او موفقیتش در نویسندگی را مدیون معلم مدرسه ی خصوصی اش می داند؛ گرچه در آن زمان از بیماری دیس گرافی، اختلالی در نوشتن، رنج می برد. آوی کتاب های زیادی برای همه ی سنین و در ژانرهایی چون داستان تاریخی، فانتزی، کمدی، معمایی، ترسناک، ماجرایی و واقع گرایانه نوشته اس...
نکوداشت های کتاب صلیب سربی
Exciting and true to the past.
هیجان انگیز و وفادار به گذشته.
VOYA

Full of adventure, mystery, and action.
سرشار از ماجراجویی، راز و حرکت.
School Library Journal School Library Journal

Compelling.
هیجان انگیز.
Publishers Weekly Publishers Weekly

قسمت هایی از کتاب صلیب سربی (لذت متن)
کشتزارهای روستا را پشت سر گذاشتیم. روستاییان زیر باران و در میان گل و شل کار می کردند. هیچ کس زانو نزد. آن ها فقط به ما زل زدند. آن ها اکنون هم مثل زمانی که مادرم زنده بود، از او دوری می کردند. اما من احساس شرمساری می کردم. گویی گناه بی نام و نشانی از من سر زده بود که در چشم آنان این چنین بی ارج شده بودم.

از آن جا که کومه ی ما در حاشیه ی روستاست، من و کشیش جسد او را از کوره راهی ناهموار به گورستان بردیم. بارانی تند و بی وقفه زمین را گل آلود و چسبنده کرده بود. هیچ پرنده ای نخواند. هیچ زنگی به صدا درنیامد. خورشید در پس ابرهای تیره و تار پنهان شده بود.

روزی که مادرم مرد، من و کشیش او را در کفنی خاکستری رنگ پیچیدیم و به کلیسای روستا بردیم. بار سنگینی نبود. زنده که بود، ضعیف و کوچک اندام بود؛ مرگ او را ضعیف تر و کوچک اندام تر هم کرده بود. اسمش استا بود.