کتاب داستان ناگهان

Sudden Fiction International
کد کتاب : 17774
مترجم :
شابک : 978-6001199011
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 218
سال انتشار شمسی : 1398
سال انتشار میلادی : 1989
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---
قسمت هایی از کتاب داستان ناگهان (لذت متن)
می خواهم مرا بازداشت کنند تا بتوانم کتاب مقدس بخوانم. همه را بازداشت می کنند یا وسط خواب ناز یقه شان را می گیرند، یا آن که صدای لرزش و تکان درخت به گوش شان می رسد، آن هم وقتی که حتی نسیمی نمی وزد. آدم صبح زود که بیرون می زند انتظار دارد بوته های رز را ریشه کن ببیند. توی باغچه چاله هایی تازه را پیدا کند که کتاب های ممنوعه را در آن خاک کرده اند. اما از وقتی سراغ پدرم آمدند، متأسفانه دیگر کسی به خانه ی ما توجهی نمی کند. یک بار دیگر به فکر سفر پیدایش می افتم. یک بار دیگر روشنایی از لجه ی تاریکی جدا می شود، آب های آسمان ها یک جا جمع می شود و خشکی پدیدار می شود. اما گاهی وقفه پیش می آید. مجبور می شوم به کافه یونانی بروم تا غذای گربه بخرم، یا برادرم را از کلاس جودو برگردانم یا روزنامه را از چمنی غرقه به خون برمی دارم. روزنامه را باز می کنم. محشری است که بیا و ببین. پره های تیز شده ی دوچرخه، شلنگی که از شیر گاز به دهان معشوق گذاشته اند، عنکبوت سیاه کشیده، دستکش بوکس و قالب های صابون. حرف های قانون است و وصایای مرده ها. دانگی گذشته از شب علف ها هنوز قرمز است. خانه خیلی ساکت است. برادر و خواهرم غرق خواب هستند. مادرم پیام های عصبی و ارتباط آن را با الکتریسیته یاد می گیرد. نیانگا گربه ی دیوانه بالای درخت زیر نور مهتاب می خرامد. خانه ساکت و سوت و کور وسط باغ در شب مهتابی به چشم می خورد. فقط موریانه ها زیر پی خانه مشغول هستند و مادرم توی حمام است. ناگهان سروصدای ماشینی توی محل می پیچد و درها را به هم می کوبد. با خود می گویم خودش است، آمده اند مرا ببرند. نفسم را حبس می کنم و منتظر می مانم که جیرجیر در باغ را بشنوم. نمی دانم حالا که آمده اند مرا ببرند، مسواکم را چه طور بردارم. مادرم رفته توی حمام و در را قفل کرده است. بعد صدای غرش موتور می آید و ماشین جا کن می شود و می رود. لابد جلسه ای توی مدرسه ی معلولین آن طرف به پا کرده اند. می خواستم مرا بازداشت کنند تا بتوانم کتاب مقدس بخوانم، از اول تا به آخر. به حد کافی توی این هوای سرد معطل شده بودم، نه این جا و نه آن جا. سیاهان دوره ام کرده بودند و بقیه استخوان آبا و اجدادشان را با جنگ ها و بزن و بکش هاشان به رخ من می کشیدند تا حق حیات خود را به من ثابت کنند. من چهار دیوار نمور می خواستم با دری قفل شده و پله هایی که به زیر هشت می رود. سرانجام کتاب را باز می کردم و کلمات آتشین آن را می خواندم. گرمای لرزان شعله کش باستانی آن ها را یاد می گیرم و موج برداشتن و کوت شدن را به یاد می سپارم. برش و برش به دنبال تراز پرسش های آنان می روم.