وقتی به جای در، از وسط دیوارها، از اتاقی به اتاق دیگر می رفتم، یا سرم را بالا می کردم و آسمان آبی را از میان تیرهای سقف می دیدم، احساس دلپذیری داشتم که راهی پیدا کرده ام برای دور زدن صورت متعارف چیزها.
آنچه ما ، یا به هر حال آنچه من، با اطمینان از آن به عنوان خاطره یاد می کنیم - یک لحظه، یک صحنه، واقعیتی که مورد تثبیت قرار گرفته و از این رو از فراموشی نجات یافته است- در واقع نوعی داستان پردازی است که به طور مداوم در ذهن ادامه می یابد و اغلب با گفتن آن تغییر می کند. علائم عاطفی متضاد بسیار بیش از حد درگیر هستند تا زندگی کاملا قابل قبول باشد و احتمالا کار راوی است که تنظیم مجدد مسائل را انجام دهد تا آنها با این هدف مطابقت داشته باشند. در هر صورت، هنگام صحبت کردن درباره گذشته با هر نفسی که می کشیم دروغ می گویم.