دانش در «نظام» هایی از معناها وجود دارد که منشکنند از انگاره های اولیه انگاره های ثانوی، و انگاره های پیرامونی هرسه ی این ها متقابلا به هم مربوطند، سه دایرهی تودرتو را تصور کنید که در مرکز آن ها دایره ی کوچکتری است به نشانه ی انگاره های اولی، و دورش را دایروی بزرگتر انگاره های ثانوی احاطه کرده، و دایره ی بیرونی هم انگاره های پیرامونی است. انگاره های اولی در مرکز، توضیح دهندهی انگاره های ثانوی و پیرامونی است. وقتی به منظور دستیابی به دانش چیزی می خوانیم، اول از همه باید بر انگاره های اولی اشراف پیدا کنیم چون در حکم کلید درک تمام انگاره های دیگرند. علاوه بر این، وقتی به درکی اجمالی از انگاره های اولی برسیم، می توانیم به تدریج در درون آن نظام تفکر کنیم، و وقتی بتوانیم در درون نظامی بیندیشیم. آن نظام در ذهن مان معنادار خواهد شد.
مثلا وقتی در رشتی گیاه شناسی یاد میگیریم همه ی گیاهان از سلول هایی تشکیل شده اند، باید این انگاره را ربط بدهیم به اینکه همه ی حیوانات هم سلولهایی دارند (واقعیتی که موقع خواندن رشته ی زیست شناسی یاد میگیریم)، آن وقت می توانیم به شباهت ها و تفاوت های سلول های گیاهان با سلول های جانوران توجه کنیم.
یا مثلا رابطه میان روانشناسی و جامعه شناسی را در نظر بگیرید. روان شناسی اصولا به رفتار فرد می پردازد درحالی که توجه جامعه شناسی بیشتر به رفتار گروه است، اما کیفیات روان شناختی فرد بر نحوه ی طرف شدن او با هنجارهای گروه اثر می گذارد، و در عین حال نحوه ی طرف شدن فرد با مشکلات و فرصت ها را هم گروه های اجتماعی تعیین می کنند. یافتن و فهم انگاره های بنیادی این دو رشته و مربوط کردن این انگاره ها در روند خواندنی باعث می شود بهتر بفهمیم روان شناسی و جامعه شناسی چطور در زندگی ما در هم تنیده شده اند.