کتاب نسترن های صورتی

Nastaran-haye Sourati
کد کتاب : 18147
شابک : 978-9643054045
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 189
سال انتشار شمسی : 1377
سال انتشار میلادی : 1998
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب نسترن های صورتی اثر رضا جولایی

"نسترن های صورتی" کتابی است به قلم "رضا جولایی" که در آن ده داستان مهیج و میخکوب کننده برای خواننده روایت می شود. این داستان ها که در زمره ی ادبیات پلیسی قرار می گیرند، به شیوه ی خاص "رضا جولایی" از فضایی قدیمی و قاجاری برخوردار هستند. گره خوردن ترس و هیجان و تعلیق با فضای تاریخی و روایت غیررسمی نویسنده از تاریخ دوره ی قاجاریه، سبب شده تا داستان های مجموعه ی "نسترن های صورتی، جایگاه منحصر به فردی را در ادبیات معاصر پیدا کند.
این مجموعه که هم اکنون بعد از گذشت بیش از دو دهه، بار دیگر توسط نشر چشمه به انتشار رسیده، در زمره ی مهم ترین مجموعه های داستانی از اواخر دهه ی هفتاد به حساب می آید و در داستان ها، به آن جنبه هایی از دوره ی قاجاریه اشاره شده که خواننده در کمتر داستانی نظیر آن را می یابد.
محوریت هر ده قصه ی این مجموعه بر پایه ی تعلیق و دلهره و هیجان می چرخد و در داستان "نسترن های صورتی" که عنوان کتاب نیز بر اساس آن انتخاب شده، با مرور خاطرات یک پزشک مواجه هستیم. این بار کوزه گر خود اسیر کوزه ی شکسته ی بیماری شده و با دیدن جواب آزمایشش، پی می برد که وقت زیادی برای زندگی ندارد. همین طور که در فکر این خبر جدید و نامبارک به خانه بر می گردد، در راه با تنی چند از بیمارانش رو به رو می شود که هر یک با قدردانی از مهارت و زحمات او، گوشه ای از خاطراتی را که در این شهر داشته، برای او به یادآوری می کنند. بالاخره پزشک به خانه می رسد و باید نتیجه ی آزمایش را با همسرش در میان بگذارد، اما عاقبت آن ها چه خواهد شد؟

کتاب نسترن های صورتی

رضا جولایی
رضا جولایی متولد سال 1329 در تهران است. کتاب‌های «حکایت سلسله پشت کمانان»، «جامه به خوناب»، «شب ظلمانی یلدا»، «حدیث دردکشان»، «تالار طرب‌خانه»، «جاودانگان»، «نسترن‌های صورتی»، «باران‌های سبز» و «سیماب و کیمیای جان» از آثار این نویسنده‌اند.
قسمت هایی از کتاب نسترن های صورتی (لذت متن)
باران تندتر می شود . از میان بیشه های تنک میگذرم . جای آن است که مردان نقابدار بر من حمله برند ، اما همه جا آرام است . از میان شالیزارها زوزه شغال ها را می شنوم ، هنگام غروب است . اسب را به تاخت وامی دارم تا زودتر به زیر کرسی و کنار چال آتش پناه برم. خیس از باران به قصر می رسم . فراشی دیگر خم می شود و دهانه ی اسبم را می گیرد. فراشی دیگر خم می شود و در را می گشاید . از پله ها بالا می روم . زنگی به صدا در می آید ، ریحانه موج زنان پیش می آید . نگران است . لباس هایم را بیرون می آورد و با قطیفه ای سر و رویم را خشک می کند . پوستینی به دوشم می اندازد . برایم جوشانده ای داغ و شیرین می آورد . کنارم مینشیند . می پرسد «تمام شد ؟» میگویم « پیش رویش ... پیش روی پدر. می لرزید . باران می بارید . مرگ یکایک فرزندانش را دید . »