زن او را مثل مادری که پسرش را بغل کند، توی آغوش گرفت و گفت: «جکسون، خیلی دیر کردی. دیگه داشتم نگران می شدم.» جکسون به من که توی ماشین نشسته بود، اشاره کرد و خسته و بی حوصله گفت: «باید گالری رو به این آقا پسر نشون می دادم که واسه پیکاسو از تابلوهام عکس بگیره.» باید من را می دیدید! از تعجب چشم هایم داشت می چسبید به کاسه ی سرم. خواستم داد بزنم «دروغگو! پس کی وقتش را توی کافه با دوستانش به چرت و پرت گفتن و شوخی های دستی می گذراند؟» اما ترجیح دادم سکوت کنم و زندگی خانوادگی شان را به خطر نیندازم.
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.