در زندگی هر آدمی گاهی پیش می آید که آدم های بزرگی سر راهش سبز شوند. من خودم سر راه آدم های بزرگ سبز شدم. یکی از این آدم های بزرگ، لوئوناردو داوینچی بود
شاید مادربزرگ هم از تمام رازهای برادرش باخبر نبود. دایی سامان آدمی نبود که تمام راز دلش را به کسی بگوید. حتی به مادربزرگ که تنها خواهرش بود. بنابراین دفتر را زیر بغلش قایم کرد و تندتند دوید سمت خانه دایی فرجام که سر کوچه شان تو یک آپارتمان نقلی زندگی می کرد.
مانی این را لای دست نوشته های دایی سامان پیدا کرد و با خواندنش یاد شبی افتاد که با خواهرش، پریسا، پسر خاله اش، محسن و دختر دایی اش، مینا به زیر زمین خانه ی مادر بزرگ رفته بودند و دایی سامان را دیدند که داشت روی یک بوم سفید رنگ بازی می کرد.