تاریکی. دو ساعت مانده به نیمه شب. پسر توی جعبه نشسته بود. آنطور که در فضای تنگ و تاریک داخل اتاقک نشسته بود، مثل همیشه پاهایش زیر بدنش خواب رفته بودند. از بالای سرش، صدای «ولرین» را می شنید که نمایشش را پیش می برد.
ناگهان تقه ی محکمی به جعبه خورد: اولین علامت، که یعنی: «آماده باش پسر.» پسر صدای خفیف تماشاچیان را شنید. نمی توانست آن ها را ببیند، اما می دانست معنی این صدا چیست. همهمه ی انتظار بود.
«ولرین» وارد اتاقک شده بود و با توضیح صحنه ای که قرار بود ببینند، هیجان بیشتری به جان جمعیت می انداخت. پسر از پشت تخته های کلفت چوب بلوط که به دیواره های اتاقک شکل داده بودند، بعضی از حرف های «ولرین» را شنید: مثل معجزه... شاهکاری خیره کننده... پسر با خودش فکر کرد، یعنی دیگه داره وقتش می شه.