امپراتور که ظاهرا تنهاست، روی تختش نشسته و در فکر فرو رفته است. دست سفیدش را آرام و با تنبلی بالا می آورد. با صدای تیز و مسخره ای می گوید: «ماکسیم. لعنتی، ماکسیم، کجایی؟»
از میان سایه های پشت تخت، موجودی بلندقد و سنگین وزن بیرون می آید، پوشیده در ردای سرخ تیره ای که روی گرد و غبار کف مرمری دربار کشیده می شود. «ماکسیم» می گوید: «اعلی حضرت.» خسته است، اما مراقب است «فردریک» اثری از این خستگی را در وجودش نبیند.
آماده است تا دستور امپراتور را اجرا کند. «ماکسیم، چند سال از عمر من مونده؟» «ماکسیم» پیش از جواب دادن، مکث کوتاهی می کند تا ببیند چند بار این مکالمه را با امپراتور کرده است و بعد، مأیوسانه فکر می کند که چند بار دیگر باید این مکالمه را بکند. «اعلی حضرت، ما می دونیم که شما بدون شک عمر طولانی و باعزتی خواهید داشت.»