ماداگسکار به رویاهای من رخنه کرد. وقتی از خواب بیدار می شدم، در آن لحظات تار و نامشخص پیش از بیداری و برقراری واقعیت، به نظرم می رسید که هنوز آنجا هستم و الان صدای آوازهای دسته جمعی صبحگاهی بچه ها بلند می شود. بعد از اینکه ذهنم باز می شد متوجه می شدم روزی در پیش دارم که به جای درس های زبان مالاگاشی و خوابیدن روی زمین، تشکیل شده از صفحه گسترده و قرارهای شغلی، دلم می خواست دوباره می خوابیدم تا یک بار دیگر آن لحظه را تجربه می کردم.
ما هر روز امیدوار بودیم که مسیرمان را تا غروب تکمیل کنیم اما به نظر می رسید که آرزویی بیش نبود. در عوض برای اینکه به هدف های روزانه مان دست پیدا کنیم، شب ها رکاب می زدیم و گاهی تا صبح روز بعد، و آن وقت توقف می کردیم. این شب روی تأثیر مخربی بر روز بعد داشت: هر چه بیشتر تا دیروقت شب رکاب می زدیم، صبح دیرتر از خواب بیدار می شدیم و دیرتر به راه می افتادیم و شب بعد برای جبران رکاب زدن دیرتر به پایان می رسید.
بیشتر لذت سفر از برنامه ریزی ناشی می شود، از پیش بینی چیزی که فرد تازه از راه رسیده ممکن است انتخاب کند، از چیزی که می شود دید و تجربه کرد و پیشاپیش دوست داشت. متأسفانه، لذت بررسی درونی گاهی مواقع واقعیت مکان ها را تحت الشعاع قرار می دهد: تابلو نقاشی کوچک تر از آنچه تصور می کردم بود؛ آب دریا سردتر از آن چیزی بود که به من گفته بودند؛ مسافرخانه و نوشیدنی و غذای کنار خیابان خیلی گران تر از آن چیزی بود که در کتاب نوشته شده بود؛ مردم آن قدر که همه فکر می کنند مهربان نبودند و مناظری که در کامپیوتر دیده بودم بسیار بهتر از آنچه دیدم، بودند.