«... اگر عشق من ثمری نمی دهد، بدان سبب است که هنوز عشق به اندازه کافی در من نیست.
اگر عشق من در برابر عدم صداقت و ریایی که دور و بر مرا گرفته ناتوان است، به این علت است که من به اندازه کافی صادق نیستم. اگر می بینم که چگونه هنوز بدخواهی و شرارت، همچنان به بازی غم انگیز خود ادامه می دهند، بدان معناست که هنوز تنگ نظری و حسد را کاملا از خود نرانده ام. اینکه چرا صلح دوستی من بد فهمیده شده و مورد تمسخر واقع می شود، به این دلیل است که در من هنوز صلح دوستی به اندازه کافی نیست...».
زمانی که به گونس باخ آمدیم، کودک ضعیف البنیه ای بودم. برای مراسم تحلیف پدرم، مادرم تا آن جا که توانسته بود مرا در لباسی سپید با بندینکهای رنگین آراسته بود، اما این آراستگی موجب آن نشده بود که زنان کشیشانی را | که از اطراف آمده بودند، به تحسین یک پسربچه ی نحیف و زردچهره وا دارد. | در این حال، آنها برای طبیعی جلوه دادن این موقعیت ناخوشایند، متوسل به | کلماتی شدند که مادرم را مستأصل به اتاق خواب کشاند تا در آنجا فراوان اشک بریزد. او این ماجرا را بارها برایم تعریف کرد.
از دوران آغازین کودکی ام نیز به خاطر می آورم که چگونه برای نخستین بار، آگاهانه از خود شرمگین شدم. پیراهن کوچکی به تن داشتم و روی سه پایه ای در حیاط نشسته بودم، پدرم در باغ با شانهی کندو ور میرفت. حشرهی کوچک زیبایی روی دستم نشسته بود و در حالی که به این ور و آنور میپرید، موجب شادمانی من میشد، ناگهان شروع به جیغ کشیدن کردم. زنبور عسل برای گرفتن حق خود از آقای کشیش که شانه های پر شده از عسل را از کندویش برداشته بود، پسرک کشیش را نیش زده بود. به دنبال جیغ من، تمام اهالی خانه به سویم دویدند؛ در حالی که دلشان برایم بسیار سوخته بود. پرستارم در حالی که مرا در آغوش گرفته بود سعی می کرد با بوسه آرامم کند