این حس بزرگ اما بی صدای موجودیت در تاریکی، که گویی مراقب آن هاست و به آن ها توجه می کند، بیشتر و بیشتر ناراحت کننده شد.
در نهایت «شندی» با ترس به بالا نگاه کرد و با این که توانست در نور نقره ای رنگ مهتاب، شاخه های درختان بالای سر خود را ببیند، می دانست که چیزی نامرئی بالای سر آن ها خم شده است؛ چیزی که به این جا تعلق داشت و مالک این مرداب های بارور و دفع کننده و حوضچه ها و تاک ها و دوزیستان زنده و کوچک بود. روشن بود که دیگران هم همین احساس را داشتند.
بله، هیولاهای عجیبی در دنیا وجود دارند، و بهترین کار این است که نزدیک آن هایی بمانی که برایشان نوشیدنی خریده ای.