در دوران کهن، تجربۀ انسان از جهان زیسته اش قویا بر «محلیت» و «مکانی بودگی» دلالت می کرد. چنان که ادوار کیسی شرح می دهد، جهان کهن «جهان مکان» بود و شامل «انبوه مکان های زیسته» می شد: مکان هایی دربرگیرنده امور ملموس و ویژگی های کمابیش با ثبات که مرتبط به شبکه ای مملو از معناها بودند، کمابیش ویژگی های ثابتی داشتند و به شبکۀ معنایی متصل بودند. به همین دلیل، مکان ها برای راهنمایی و هماهنگ کردن زندگی انسان ها چه به شکل فردی و چه جمعی نقشی ضروری داشتند. آنچه کیسی از آن سخن به میان نمی آورد این است که این «انبوهی» یا تراکم، آکنده از مذهب، رابطۀ انسان با الوهیت و امر قدسی است. قدرت و سلطۀ الهی مبنای قوانین انسانی، اخلاقیات و سیاست به عنوان مفاهیمی انتزاعی و حاضر در همه جا شناخته نمی شدند، بلکه اساسا مفاهیمی مرتبط با محل و در دایرۀ مکانی بودند. در همین حال، این رویکرد حلقۀ پیچیدۀ حضور و غیبت یا، به شکل دقیق تر، مفهوم تمثالی را درگیر می کرد. باور بر این بود که خدایان در مکان خود حاضرند، اما معمولا نامرئی و وابسته به چیزی اند که تمثال آن هاست. براساس بازآفرینی کلاسیک فوستل دو کولانژ، اولین خدایان پدران پیشین در گذشته بودند که بر طبق باورها در زیرزمین به زندگی ادامه می دادند و به همین دلیل، احترام و نگهداری از آن ها توسط فرزندان واجب بود.
در اوایل قرن بیستم و در اغلب کشورهای اروپایی، تمایزی میان نمایش های ساده و خیابانی با آثار جدی تر به وجود آمد.