هرچه مادر بیشتر گیر می داد؛ شادی بیشتر به طرف بهروز کشیده می شد. بهروز بر خلاف مادر شادی، همیشه از همه چیز لذت می برد و هر روز را برای خوشی همان روز زندگی می کرد. مادر شادی همیشه منتظر یک اتفاق بود؛ اتفاقی که بتواند زندگی کارمندی و ساده آنها را زیر و رو کند. تنها زمانی که مادر شادی تمام صورتش از لبخند برق می زد، زمانی بود که کسی از اصل و نسبش می پرسید و او با کلی افتخار خودش را به یکی از شازده های قاجار نسبت می داد و به تابلوهای ریز و درشتی که با کهنگی و زردی توی قابهایشان نشسته بودند، اشاره می کرد. قاب هایی که شادی از بچگی اش با دیدن آنها دلش می گرفت. بارها از مادرش خواسته بود که به جای این تابلوهای قدیمی، یکی دو تا تابلوی جدید بزنند که با مخالفت سریع و قاطع مادر روبرو می شد...