«سحر آمدم به کویت...» بهزاد که برایش زمزمه کند، پرستو باز هم شیدا می شود. از خنده ریسه می رود و شینش می زند و کشدار و غلیظ می گوید: «عاشقتم» اصلا همین جا نشسته بودند و هوا هم همین قدر دلچسب بود، که بهزاد در دلش ماندنی شد.
مقالات مرتبط با کتاب هارمونی نامطبوع
توصیه های «جویس کارول اوتس» درباره هنر خلق «داستان کوتاه»