کتاب دروازه

The Gate
کد کتاب : 5812
شابک : 9786004052542
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 274
سال انتشار شمسی : 1397
سال انتشار میلادی : 2018
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 12 اردیبهشت

معرفی کتاب دروازه اثر جواد مجابی

عمر، با رویدادهای بی‌ارتباط، داستان کامل زندگی آدم را ایجاد می‌کند.

در واقع، دروازه از دید بیرون ممکن است جدا و متفاوت به نظر برسد، اما در اساس، یک داستان تنها را به تصویر می‌کشد. هر دو فرم و مضمون، مانند قطعات پازل، با یکدیگر ارتباط دارند. طنز ساختاری این اثر، با مضامینی از خنده‌داری و ثروت غنی است.

نام "دروازه" می‌تواند به عنوان یک فعل هم تلفظ شود، که در اینجا به معنی باز است، و می‌تواند تعبیر کنیم که مخاطبان در این مسیر خلق اثر، همراه خالق داستان هستند، تا درنهایت بخواهند: "لطفا در را ببندید".

جواد مجابی (۲۲ مهر ۱۳۱۸ در شهر قزوین) شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و هنرهای تجسمی، نقاش،طنزپرداز و روزنامه‌نگار ایرانی است. از او آثار متعددی به چاپ رسیده‌است. همچنین برای مدت کوتاهی سردبیر مجله دنیای سخن بود.

وی یکی از شناخته شده‌ترین روشنفکران و هنرمندان معاصر ایران است که نامش همیشه در میان بزرگان آمده‌است.از او تا به حال ده‌ها کتاب تأثیرگذار و پرطرفدار در زمینهٔ داستان منتشر شده‌است و عموما کتاب‌های او با اقبال خوبی از سمت خوانندگان، علی‌الخصوص خوانندگان حرفه‌ای، مواجه می‌شود. مجابی بارها از سوی مجامع اروپایی و آمریکایی برای سخنرانی دربارهٔ هنر و ادبیات ایران دعوت شده‌است و یکی از نمایندگان شاخص ادبیات معاصر ایران محسوب می‌شود.

جواد مجابی از کودکی و نوجوانی به همراه برادرش حسین نقاشی می‌کشید و هنوز هم در خلوت خود نقاشی می‌کند. او هر چند خود را نقاش نمی‌داند، اما به عنوان یکی از چهره‌های شاخص و پیشگام در حوزه نقد نقاشی و هنرهای تجسمی شناخته شده‌است.

کتاب دروازه

جواد مجابی
جواد مجابی (به انگلیسی: Javad Mojabi)(متولد ۲۲ مهر ۱۳۱۸ در شهر قزوین) شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و هنرهای تجسمی، نقاش، طنزپرداز و روزنامه‌نگار ایرانی است. از او آثار متعددی به چاپ رسیده‌است. همچنین برای مدت کوتاهی سردبیر مجله ادبی دنیای سخن بود.
قسمت هایی از کتاب دروازه (لذت متن)
… سه شنبه مورخ چندم رجب المرجب، یادم باشد به تقویم نگاه کنم امروز چندم بود. امروز دم دکان برنج فروشی بیوک آقا نشسته بودم، نزدیکای ظهر بود به ساعتم نگاه نکردم اما همان حدود باید باشد. بیوک آقا رفته بود پشت شیشه تا از دور کارگران تنبل بیعار را که کیسه های برنج خالی می کردند زیر نظر بگیرد. سیگارم را که خاموش کردم، چشمم افتاد به پشت بیوک آقا که نور آفتاب افتاده بود روش، دیدم بی قباحتی است مختصری از کمرش پیداست. آن هم از روی شلوار. یعنی همه چیزش به قاعده بود کت، پیرهن، شلوار اما به اندازه یک کف دست، انگار آن تکه از لباسش شده باشد شیشه، از تویش، جانش دیده می شد. چشمم دور را درست نمی بیند، فکر کردم عوضی می بینم. این بود که بلند شدم رفتم جلو، دیدم بعله درست است، از آن تکه - که عین شیشۀ شهر فرنگ کلفت در عین حال شفاف بود - چیزهایی از اندرون بیوک آقا پیداست.