خانه های قدیمی که خراب شدند و هر کداممان صاحب زمین شدیم، علی و ننه اش خانه خودشان را ساختند. ننه علی زن جانداری بود. همیشه سرش را بالا می گرفت و با شانه صاف راه می رفت. هیچ مردی زهره نداشت به او نگاه چپ کند. صاف زل می زد که «چی می خید؟» از هیچ مردی خوف نمی کرد. زن ها هم دوستش داشتند. می دیدند چطور مردش که رفت، وانماند و ایستاد روی دو تا پاهاش. بعدها نقل زن ها بود که حتی چند صباحی دلش رفت پی مردی که هیچ کس نامش را نمی دانست. یکی از شب ها که به عادت همیشه یک گوشه حیاط دور هم می پلکیدند و پک به قلیان می زدند، از دهان ننه گذشته بود که کاش بختم یک طور دیگر بود. بعدها زن ها می گفتند درست است که آفتاب بدجور دودش داده بود اما خوب بلد بود از پس مرد، اگر مردی داشت، بربیاید. زن ها توی گوشش خوانده بودند، علی قد می کشد و می رود. فکرت پی وقتی باشد که تنها می مانی. اما ننه علی همیشه آهی می کشید و می گفت بسوزد بی بختی و توی خیال های دور و درازش فقط همان علی می ماند و بس.
نیم خیز شد روی مبل و پرسید: «تو از همهٔ کاراش خبر داشتی؟» گفتم: «شاید پاش لغزیده و افتاده.» گفت: «خدا کنه. ولی پلیس گفت خودکشی بوده.» بعد با لکنت و کمرویی ادامه داد: «با کسی ارتباط نداشت؟» نگاهش کردم و از زیر دلم شروع کردم لرزیدن. از خودم تعجب می کردم. نمی توانستم تصمیم بگیرم برای چه چیزی خودش را کشته باشد، بهتر است. زن دیگری؟ اگر زن دیگری هم توی این شهر باشد که عزادار عبد نشسته باشد گوشه ای، من باید چه حالی داشته باشم؟ من عاشق عبد بودم. سی ساله بودم که عاشقش شدم. پنج سال پیش. سربالایی گیشا را آرام آرام می رفتم بالا و برف می بارید. آخرهای پاییز بود که عاشقش شدم. خانه ام توی یکی از کوچه های فرعی گیشا بود. صبح زود می خواستم بروم سر کار که چشممان افتاد به هم.