از پشت پرده هاسمیک شبحی است بیش تر . شبحی بگی نگی قوزی که رخت ها را بین دو تا دست هاش گرفته و به دو طرف مخالف می چلاند. علی مرده و اولین پنجشنبه ای است که نمی رود بیمارستان براش گاتا ببرد ، بدهد همتختی هاش بخورند . خودش هم بنشیند یک دل سیر نگاهش کند ، ریشش را آرام شانه بزند و وقتی دارد ، به جزیره ی سرخ زیر چشمش پماد بزند . زل بزند به چشم های بی تکانش که هیچ نوری در چشمخانه ندارند و زیر لب بخواند : "mein Engel , Du bistimmerfurmich da" و به قلبش اشاره کند . .