دستش را گلوله برده. انگشتش پریده بود بالا و خون مثل فوارهٔ میدان مجسمه شتک می زد به صورتش. موج انفجار همان موقع گرفته بودش یا بعد، نمی دانست. چیزی در قلبش سخت و جامد شده بود، نه یک شبه، به مرور. از تصاویری که سایهٔ دست های باباش برای سرگرمی اش روی دیوار می انداخت بدش می آمد. بلد بود کبوتر بسازد، یا خرگوشی با گوش های تابه تا. یکی از گوش ها انگشت وسط بود، کوتاه و از ریخت افتاده. انگشت پریده را ندیده بود اما همیشه تصورش می کرد. وقت غذا خوردن باباش بیش تر. فکر می کرد غذایی که توی دست هاش گلوله می شود، انگشت قطع شده دارد.
تا ص ۲۰۶ خوندم دیدم نمیشه. برگشتم از اول یه چارت روابط شخصیتها کشیدم و بقیهشو رفتم. منو گرفت ولی تلخیش از کامم نمیره. دو سه تا اشتباه سهوی داشت که تو شلوغی ماجرا به چشم نمیاد و مهم نیست. راضیم. البته برای صرف وقت، چون نخریدم، از باغ ملک ولنجک گرفتم. همهی کوشندگان فرهنگ پایدار و سرافراز باشند.