سیگارش را می تکاند روی زمین، خاکسترش بین زمین و هوا پخش می شود، محو می شود، یا من دیگر نمی بینم، همان سیگار بهمن لاغری که چپانده بود توی جیبش، که توش یکی دو نخ بیش تر نبود وسط های راه همان جایی که برف کپه شده بود و لاستیکشان پنچر شد دو سه بار پاکت را تکان داد، یک نخ کشید بیرون و گذاشت وسط لب هاش، روی سیبیلش برف نشسته بود...