وقتی دمشق را ترک گفتم، من ساکن بودم و دمشق دور میشد این همان چیزی است که اینشتین در نظریه نسبیت و وبتمن در برگ های علف کوشیدند تعریفش کنند، و همان چیزی که آن روزها، وقتی می کوشیدی عاشقم باشی، در گوش تو زمزمه می کردم.
دمشق دور می شد، قلبم را در چمدانم گذاشته بودم، قلبی که خوب میشناسیش، مانند گرگی در صحرای اردن زوزه می کشید، و من دچار گرسنگیای مزمن بودم، از وقتی دمشق ترکم کرده بود کامم از عشق برآورده نشده بود، و صبر فضیلت است و تنها خدا یاری رسان است.
قلبم که خوب میشناسیش. تا که آرام بگیرد اندکی از صدای خش دارت به او دادم، و برای تسکینش ایری از کیف بر او دمیدم و مرد بدوی، همو که پوست مرا به تن کرده بود، در بیابان با اعراب شمالی پرسه می زد. چطور می توانم بمانم و در خانه ات زندگی کنم وقتی خدا هم اذعان کرده در هر وادی ای سرگردان خواهم بود؟