دیروز باد یک قربانی گرفت. امروز صبح به هنگام گردش همیشگی در باغچه پیدایش کردم. این همزادم بود که وادارم کرد به جای گردش دور خانه، مستقیم به انتهای باغچه بروم، همان جایی که پیش تر مرغدانی بود و امروز تل سرگین شده. وقتی به کنار پرچین باغچه ی والترها رسیدم، چیز تیره رنگی روی زمین افتاده بود. چیزی شبیه میوه ی کاج که هرازگاه تکان می خورد.
چون عینک نداشتم، زمانی چند به درازا کشید تا دریافتم که یک جوجه سار است. وقتی خواستم از زمین برش دارم، به یک باره از جای جهید. کوشیدم بگیرمش که نزدیک بود استخوان رانم بشکند. هر بار که دستم به پرنده می رسید، جا خالی می کرد و به جلو می پرید. اگر جوان بودم، در یک آن گرفته بودمش، اما اکنون بسیار کند شده ام. دست آخر چاره را یافتم. شال گردنم را از سر برداشتم، روی پرنده انداختم و پس از آنکه در شال پیچیدمش با هم به درون خانه رفتیم. سپس با یک جاکفشی کهنه برایش آشیانه ساختم و یک سوراخ را آن قدر بزرگ گرفتم تا بتواند سر خود را از آن بیرون بیاورد.
اکنون سرگرم نوشتن هستم، جوجه سار در برابرم روی میز مدام به این سو و آن سو می جهد. هنوز نتوانسته ام غذایش بدهم. نگران می نماید و مرا هم دل نگران کرده است. اگر در همین آن دست پری کوچکی شکوهمند میان یخچال و اجاق غذاپزی پدیدار می شد، می دانی از او چه می خواستم؟ انگشتر حضرت سلیمان را! چون با آن می توان با تمام حیوانات دنیا گفت و شنود کرد. آنگاه به جوجه سار می گفتم: «کوچولو آسوده دل باش، درست است که من انسانم، اما موجود بدی نیستم. خودم تو را درمان می کنم. غذایت می دهم و وقتی خوب شدی، می گذارم پرواز کنی.»