یک داستان دلچسب در مورد خانواده و جامعه که برایخواننده هایی که از احساسات قدیمی لذت می برند ، جذاب خواهد بود.
این کتاب با گفتگوی غنی و شرح مفصل درباره محله ، داستان طنزآمیز و دلچسبی را در مورد متحد شدن خواهران و برادران برای نجات خانه خود ارائه می دهد.
بابا گفت: «خب، اول خبر خوب» مکثی کرد و عینکش را روی صورتش صاف کرد. «بچه ها شما میدونین که من و مامان چه قدر دوستتون داریم، درسته؟» اولیور نه ساله که عاقل تر از سنش به نظر می رسید، کتابش را پایین آورد و با چشمانی نیمه باز، چپ چپ نگاهشان کرد و گفت: «نکنه دارین از هم طلاق می گیرین؟ مامان و بابای جیمی ال هم از هم جدا شدن. بعد بهش اجازه دادن به مار تو خونه نگه داره.» و همزمان با پشت کتانی هایش زد به کیهی بلندی از دایرة المعارف های قدیمی که رویشان نشسته بود. بابا شروع کرد: «نه، ما داریم...» هایاسین شش ساله که اشک توی چشمهای گرد معصومش حلقه زده بود با صدایی آرام پرسید: «راست میگه؟» مامان گفت: «البته ما... الینی چهار سال و نه ماهه که تازه یاد گرفته بود روی فرش کله معلق بزند، پرید وسط حرف مامان: «طلاخ چیه؟» او لباس هایی با طرح چهارخانهی قرمز، راه راه بنفش و خال خال آبی سفید با هم جور کرده و پوشیده بود. | چسب دوازده ساله که از پشت عینک فریم مشکی اش نگاه تندی به پدر و مادرشان می کرد، توضیح داد: «یعنی مامان و بابا دیگه همدیگه رو دوست ندارن. واقعا وحشتناکه»
یک رمان خانوادگی زیبا... با شخصیت بندیهای بینظیر... فوق العاده بود👌