نمی خواستم بدون اینکه او را ببینم، بالی را ترک کنم. نمی دانم چرا. مریض نبودم؛ حتی در سلامتی کامل به سر می بردم. در مورد هزینه هایش پرس وجو کردم، چون در پایان اقامت تاثیرگذارم، کیف پولم تقریبا خالی شده بود. حتی جرئت نمی کردم حساب بانکی ام را از راه دور بررسی کنم. افرادی که او را می شناختند تایید کرده بودند که « هر چقدر می خواهی پول بده؛ پول را داخل صندوقچه کوچکی بینداز که بالای قفسه قرار دارد » . خب، این مطمئنم کرد، هر چند فکر کردن به دادن اسکناسی کم ارزش به کسی که ظاهرا نخست وزیر ژاپن را درمان کرده بود کمی آزارم می داد.
شرمنده بودم از این اقرار که اولین واکنشم باعث شد او را اشتباه بگیرم. این فکر نمی توانست در مورد درمانگری که شهرتش تا خارج از کشور گسترده شده است درست باشد، وگرنه دستمزدش قضاوت اشتباهی را در مورد او در پی داشت، چراکه او پذیرفته بود نخست وزیر ژاپن به عنوان دستمزدش بادام زمینی بپردازد. او همچنین می توانست نابغه بازاریابی و مقصود مشتریان غربی ساده لوح و حریص تصاویر کلیشه ای باشد، مثل آن درمانگر مرتاض که در انزوای کامل از مادیات زندگی می کند، در حالی که در پایان جلسه، دستمزد سخاوتمندانه را می پذیرد.
به این شکل، اولین امیدوارم آخری باشد جلسه شکنجه ای که در زندگی ام می شناختم شروع شد. همه چیز عادی شروع شد: درازکشیده به پشت، آرام، دلگرم و نیمه سرخوش. اجازه دادم به آرامی نواحی مختلف بدنم را معاینه کند.