تتسویا درحالی که در کارگاهش که پشت خانه اش قرار داشت مشغول کار بود، رویش را برگرداند تا ببیند چه کسی وارد شده است؛ ولی با دیدن کیف بزرگ غریبه لبخند برروی لبانش خشک شد.
تازه وارد گفت: «این دقیقا همان چیزی است که فکرش را می کنی. به اینجا نیامده ام تا مردی را که تبدیل به یک افسانه شده است عصبانی کنم یا آبرویش را ببرم، فقط می خواهم ثابت کنم بعد از سال ها تمرین توانسته ام به کمال برسم.»
تتسویا به ادامهٔ کارش پرداخت و مشغول وصل کردن پایه های میزی شد.
غریبه ادامه داد: «مردی که الگوی یک نسل شده است نمی تواند مثل تو ناگهان ناپدید شود. من تعالیم تو را فراگرفتم و سعی کردم به رسم کمان درمورد تمرکز، مراقبه و یکی شدن با هدف احترام بگذارم. حق من است که بخواهم به تیراندازی ام نگاه کنی. اگر این کار را برایم انجام بدهی از اینجا می روم و هیچ وقت به کسی نمی گویم که چطور بزرگ ترین استاد جهان را پیدا کنند.»
غریبه از کیفش یک کمان بلند از چوب بامبوی صیقل خورده بیرون آورد که دسته اش کمی پایین تر از مرکزش بود. ابتدا به تتسویا اشاره کرد، بعد وارد باغ شد و به سمت نقطهٔ خاصی نشانه رفت، سپس تیری را مزین شده به پرهای عقاب از کیفش بیرون آورد و جای پاهایش را روی زمین محکم کرد تا موقع تیراندازی پایش نلغزد. با یک دست کمان را جلوی صورتش آورد و با دست دیگر تیر را تنظیم کرد.
پسرک همه چیز را با هیجان و شادی نگاه می کرد. تتسویا هم کارش را متوقف کرده بود و با کنجکاوی به غریبه نگاه می کرد.
درحالی که تیر در جای مناسبش روی سیم کمان قرار گرفته بود، غریبه کمان را تا روی قفسهٔ سینه اش بالا آورد. بعد آن را بالاتر از سرش برد و هم زمان بااینکه دستش را به آرامی پایین می آورد سیم کمان را به عقب کشید.
زمانی که بالاخره تیر هم راستا با صورتش قرار گرفت کمان کاملا کشیده شده بود. برای لحظه ای که انگار تا ابد طول کشید کمان گیر و کمان کاملا بی حرکت بودند. پسرک به جایی نگاه می کرد که کمان گیر هدف گرفته بود، ولی نمی توانست چیزی ببیند.
ناگهان دستی که سیم کمان را گرفته بود آن را رها کرد، به عقب هل داده شد، کمانی که در دست دیگر بود به شکل قوسی زیبا درآمد و تیر از دیدرس دیدگان پنهان شد و ثانیه ای بعد جایی در دوردست ظاهر شد.