مادرم وقتی روحیه و حال و روز مرا دید ، با هردو دست سرم را در آغوش گرفت و دوباره گریه کرد. ولی گریه هایش دردی دوا نمی کرد ، کار از کار گذشته بود. با این حال دوباره اصالت خانواده ام در مقابل چشمانم پدیدار شد ، دیگر مثل روزهای اول نگران نبودم و انگار که آب از سرم گذشته بود. نباید جلوی او گله می کردم ، اشتباه کردم. ولی نه! باید این کار را می کردم تا بفهمند با دخترشان چکار کردند.