من به مدت دوازده سال عضو هیئت انجمن تئاتر استراسبرگ در لس آنجلس بودم و اولین و تنها مدرسی بودم که لی استراسبرگ از او خواست تا رشته درک روش را سازمان دهی و تدریس کند. از روش هایی که در این کتاب توضیح داده شده اند، به طور موثر بهره گرفتم تا تدریس و کارگردانی را در هر سطح از تئاتر انجام دهم و...
نمایش، آخر هفته تمام می شد. من با یکی از دوستان بازیگرم که خانه اش نزدیک تئاتر بود قرار داشتم. سر راه دیدم مردم بیرون ایستاده اند و می خواهند برای دیدن پرده آخر داخل سالن بروند. تصمیم گرفتم به جای اینکه بیرون منتظر دوستم بمانم؛ بروم داخل و انتهای سالن بایستم. صحنه ای بود که یوحنا می خواست از زندان آزاد شود. او از میان یک اطاقی رد شد و به همان شیوه قبلی به دیواری تکیه داد. امّا احساسش درونی، تب آلود و غیرقابل توصیف بود. یکی از شخصیت های نمایش از او پرسید: «چرا منکر نشدی؟» او سرش را به سوی صدا خم کرد و با ژستی مکانیکی مثل دفعه قبل پاسخ داد: «خدا به من می گوید.» بار اوّلی که من این صحنه را دیدم با کنایه گفتم: «آره، خدا بهت گفت!» ولی این دفعه او بار دیگر خم شد و تکرار کرد: «خدا به من... » این بار رعشه ای بر پشت من افتاد، چون اجرایش به کلّی با قبل تفاوت داشت. ژست و حالت بدن همان بود ولی شخصیت روح و جان داشت. این همان ارتباط صحنه ای است که ما در تئاتر به آن الهام می گوییم. همان چیزی که در اجرای اولی که من و منتقدین دیدیم وجود نداشت. آنچه الآن می دیدم غیرقابل بیان بود. متقاعد شدم که خانم کرنل راست می گفته است. پس آرام و بی سروصدا از او عذرخواهی کردم.
این تجربه سوالات دیگری را در ذهن من به وجود آورد، چطور اجرای بازیگر ناگهان تغییر می کند؟ چگونه چنین چیزی ممکن است؟ چرا بن آمی نتوانست این الهام را آن شب در میان غریو دوستانی که برای همدلی با او آمده بودند، بیافریند؟ مشکل چه بود؟ به زودی دریافتم که این مسئله تنها مربوط به او نیست. شنیده بودم آکتوری به نام جیووانی گراسو در گراند استریت نمایشی بر صحنه دارد. پیش خودم فکر کردم نابغه ای را کشف کرده ام (ولی بعدا فهمیدم خیلی از منتقدین درباره او نوشته اند). اولین اجرایی که از او دیدم اتللو بود که در آن به شکلی عجیب و خارق العاده ظاهر شد. حرکات ببرگونه اش آن هنگام که دنبال سرنخی از خیانت دزدمونا بود نشان می داد که قابلیت حسّی بالایی دارد. بعدها دریافتم که منش بازی او و اسلوب حرکتی اش تحت تأثیر بازیگر نامدار قرن نوزدهم توماس سالوینی بوده است. اجرای گراسو آن چنان شور و انرژی عاطفی داشت که به نظر نمی رسید از هیچ کس تقلید کرده باشد. او واقعیت را از طریق باور جسمانی و عاطفی شدید می آفرید و همین بازی اش را غنا می بخشید.