آن زمان، من در یک شرکت حقوقی کار می کردم و
همسرم منشی یک آموزشگاه طراحی بود. من
بیست وهشت یا بیست و نه ساله بودم - چرا یادم نمی آید که دقیقا چه سالی ازدواج کردیم؟ - و او دو سال و هشت ماه از من کوچکتر بود. خرید مواد غذایی هیچ وقت جزء اولویت هایمان نبود.
هر دو آن قدر گرسنه بودیم که دوباره خوابمان نمی برد و همانجا دراز کشیده بودیم. از شدت گرسنگی، کاری از دستمان بر نمی آمد. از تخت پایین آمدیم و به آشپزخانه رفتیم
هر وقت که همسرم چنین نظراتی میداد، حرفهایش با قدرتی شبیه به یک الهام درونی در گوشم طنین انداز میشد. شاید این اتفاق بین
زوج های تازه ازدواج کرده عادی باشد. نمی دانم.
اما وقتی این حرف را به من زد، با خود فکر کردم که این گرسنگی از نوع خاصی است و با رفتن به
رستوران شبانه کنار بزرگراه رفع نمی شود.
نوعی گرسنگی خاص. اما چه جور گرسنگی ای؟ می توانم آن را با یک تصویر متحرک به شما نشان
دهم.
همسرم زیاد آبجو دوست نداشت، برای همین دو قوطی را به او دادم و چهار تا را برای خودم کنار گذاشتم. وقتی داشتم اولین قوطی را مینوشیدم، همسرم مثل یک سنجاب توی ماه نوامبر داشت با جدیت تمام قفسه ها را می گشت؛ انگار که در
جست و جوی گنج باشد. دست آخر، بسته ای پیدا
کرد که چهار کلوچه کرهای تهش مانده بود. هرچند که کلوچه ها پس مانده و نرم و کهنه شده بودند، اما هر کداممان دوتا را با لذت خوردیم.