سر و صداها مثل دودی سراسر اتاق را فرا گرفت. یک بار دیگر به خاطراتم بازگشتم. او خودکار کوچکی در جیب جلو پیراهنش داشت. حالا به یاد می آورم که از آن خودکار برای نوشتن چیزی روی دستمال کاغذی استفاده می کرد. او داشت یک تصویر می کشید. دستمال خیلی نرم بود و نوک خودکار به راحتی حرکت نمی کرد. با این حال او یک تپه کشید و یک خانه کوچک روی آن. داخل خانه یک دختر خوابیده بود. خانه توسط یک درخت بید کور محاصره شده بود. در واقع درخت بید کور باعث شده بود که دختر به خواب برود.
بعضی وقت ها حجم زیادی از بدشانسی و بداقبالی روی سر آدم هوار می شود. ممکن است اندکی اغراق در این باشد، اما وقتی اتفاقات بد برای یک نفر به وقایع دنباله دار بدل می شود، قطعا می توان گفت که حجم عظیم بدشانسی و بداقبالی روی سر او هوار شده است. امروز من مصداق همین هوار شدن حجم زیادی از بدبختی بودم. اول از همه زنی که با او قرار داشتم، سرکارم گذاشت. سپس یکی از دکمه های ژاکتم گم شد. یک نفر را در مترو دیدم که حاضر بودم سرم برود اما نبینمش. دندانم شروع کرد به زق زق کردن و حالا هم زیر باران و ترافیک غیرقابل تحملی ناشی از تصادف، در تاکسی گیر افتاده ام. حالا به من حق بدهید اگر کسی بیاید بگوید همه ی این اتفاقات روزمره و طبیعی است، یک سیلی محکم مهمان من خواهد بود. موافق نیستید؟ همین است که می گویم سر و کله زدن با مردم کار دشواری است. البته من آدم چندان سخت گیری نیستم و گاهی اوقات به زندگی از دید پادرهایی که روی شان نوشته خوش آمدید و تمام وقت شان صرف خوابیدن جلوی در ورودی می شود، نگاه می کنم و می دانم آن ها هم بدبختی های خاص خودشان را دارند. اما نقش ما در زندگی چیست؟