گفت: «دنیای ما هم دقیقا همون جوریه. بارون بیاد گلا می شکفن. بارون نیاد پژمرده می شن. مارمولکا حشره های کوچیکو می خورن، پرنده ها هم مارمولکا رو. اما آخرش همه شون می میرن. می میرن و خشک می شن. یه نسل می میره و نسل بعدی جاشو می گیره. همیشه همین طوریه. هزار جور می شه زندگی کرد و هزارجور می شه مرد. اما آخرش عینا یکیه. تنها چیزی که باقی می مونه کویره.»
همه همین طور پشت سر هم ناپدید می شوند. بعضی چیزها یک باره محو می شود، انگار ناگهان آن ها را برچیده اند. بعضی دیگر به آهستگی در مه کم رنگ تر و کم رنگ تر می شود... و تنها چیزی که باقی می ماند کویر است.
وقتی از بار بیرون آمدم چیزی به طلوع خورشید نمانده بود و بارانی ملایم بر خیابان اصلی آئویاما می بارید. بیش ازحد خسته بودم. قطرات باران بی هیچ صدایی ساختمان های بلند را خیس می کرد، ساختمان هایی که مثل سنگ قبر کنار هم ردیف شده بود. اتوموبیلم را در پارکینگ بار گذاشتم و پیاده مسیر خانه را پیش گرفتم. در میان راه بر لبه ی حفاظ کنار خیابان نشستم و کلاغ بزرگی را تماشا کردم که نشسته بر یک چراغ راهنمایی قارقار می کرد. ساعت چهار صبح خیابان آشفته و کثیف به نظر می رسید. سایه ی تباهی و گسیختگی همه جا در کمین نشسته بود و من هم بخشی از آن بودم. مثل سایه یی که بر دیوار افتاده باشد...
کتاب جنوب مرز،غرب خورشید