این جا تک و تنها ساعت دو صبح در تاریکی دراز می کشم و به سلول زیرزمین کتابخانه هه فکر می کنم. به این که تنها بودن چه حسی دارد، و به عمق ظلمتی که در برم گرفته. ظلمتی به سیاهی شب ماه نو.
از رشته پلکان درازی رفتم پایین، پیچیدم به راست، در طول راهرو دلگیری پیش رفتم تا، بله، شک نکنید، رسیدم به اتاقی با شماره ی ۱۰۷، کتابخانه زیاد رفته بودم، اما این که زیرزمین داشته باشد، برایم عجیب بود. در زدم. تقه ای بود عادی و روزمره، اما چنان صدایی داد که انگار یکی با چوب بیسبال کوبیده به دروازه ی جهنم. صدای در راهرو انعکاس شومی داشت. برگشتم که پا بگذارم به دو، اما برخلاف میلم پاهایم نمی جنبید. آخر این جوری بار نیامده بودم. مادرم یادم داده بود که اگر دری را زدی، صبر کن تا یکی جواب بدهد. صدایی از توی اتاق گفت: «بیا تو.» در را باز کردم. پیرمرد ریزه ای پشت میز تحریر کوچکی وسط اتاق نشسته بود. خال های سیاه ریزی مثل یک دسته مگس روی صورتش پاشیده بود. پیرمرد طاس بود و عینک ته استکانی به چشم داشت. طاس طاس هم نبود؛ چون موهای سفید فرفری به دو طرف سرش چسبیده بود. مثل کوهستانی بود پس از حریق جنگلی. پیرمرد گفت: «خوش آمدی، پسرم. چه کمکی از من ساخته است؟» با کم رویی گفتم: «دنبال یک کتاب بودم. اما می بینم که کار دارید. یک وقت دیگر می آیم.
دلم برای آقاگوسفندیه سوخت و همین بود که رفتم توی سلول. یک تخت خواب ساده داشت، یک میز، یک روشویی. سر و ریختش اصلا چیزی نبود که بشود بهش گفت تمیز. خمیردندانش با طعم توت فرنگی بود، طعمی که من تحملش را ندارم. آقاگوسفندیه داشت با چراغ رومیزی بازی بازی می کرد؛ هی روشن و خاموش اش می کرد. با نیش باز رو کرد به من و گفت «هی، این رو ببین. خیلی قشنگه ها! هاه؟» آقا گوسفندیه گفت: «من روزی سه وعده غذا برات می آرم. ساعت سه هم برای میان وعده بهت دونات می دم. دونات ها رو خودم درست می کنم، برای همین ترد و خوشمزه ا ن.»