به نظر می رسید گذر زمان طبق روال همیشه نبود. وزن خونین تمنا و شهوت و لنگر زنگ زده پشیمانی و دریغ، جریان عبور لحظات را سد کرده بود. زمان بر خلاف معمول همچون تیری از کمان جسته و شناور روی خط صاف پیش نمی رفت. باران ممتد و عقربه های گیج و پریشان ساعت، پرندگانی که همچنان در خواب تردشان غرق بودند، کارمند اداره پست، بی هیچ صورت و شمایل، در سکوت و خونسرد مشغول دسته بندی کارت پستال ها، همسرش با آن حالت مهار گسیخته، موجودی که لجوجانه روی پنجره ناخن می کشید. گویی این ضرباهنگ تا ابد یکنواخت، با مکر و حیله داشت پایش را به ژرفای هزارتویی وسوسه آمیز می کشاند. تق تق، تق تق و دوباره تق تق. روت برنگردون، عوضش صاف زل بزن توی چشم هاش. کسی این را در گوشش زمزمه کرد. قلبت این شکلیه.
کتاب هابارا کینو توکای و چهار مرد دیگر